مقاله :امدادهای غیبی در دفاع مقدس
جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ
مقدمه
جهان و آنچه در اوست، از ذرات بسیار ریز تا کوههای سر به فلک کشیده در عالم طبیعت، و موجودات جهان غیب از فرشتگان الهی و بهشت که بلندایش در فکر و اندیشة آدمی نمیگنجد و عقل انسان از درک آن قاصر است، همگی در پرتو امدادهای الهی چهرة هستی به خود میگیرند و فعالیت میکنند. به سخنی دیگر و به تعبیری دقیق تر، جز حضرت حق، آنچه عنوان هستی بر آن اطلاق میشود، فقر و نیاز محض است و محتاج به خداوند. بر این اساس و با این نگاه میتوان بلکه باید اذعان کرد، در هر تکاپویی از هر موجود، مددی غیبی از سوی خداوند دیده میشود. و بدون امدادهای غیبی، هستی از رخ جهان، رخت بر میبندد.
خداوند حکیم هر از چندگاهی به تناسبی با نشان دادن امدادهای چشمگیر و بارز خویش پردههای غفلت را از دیدگان آدمیان میزداید و حجتش را بیش از پیش بر آنان تمام میکند و گاهی نیز به دلیل ارتباط ژرف و عمیق روحی که میان عابد و معبود و عاشق و معشوق برقرار میشود، عنایات حضرت حق شامل بندگان خاصش گشته و معضلات و موانعی که در راه سیر و سلوک و پیشبرد اهداف الهی ایجاد میشود، برطرف میگردد.
رزمندگان اسلام در دوران هشت سالة دفاع مقدس نیز از این مددهای الهی بسیار سود جسته و از رهگذر آن معضلات به وجود آمده در مناطق عملیاتی و غیر آن را از پیش پای خود برداشته اند.
بدون تردید شایستگی افراد و برخورداری از درجات بالای ایمان، زمینة مناسب تری برای مشاهدة امدادهای غیبی فراهم میسازد. و از آن منظر که رزمندگان جان بر کف اسلام برای اعلای کلمة دین حق به میادین نبرد میرفتند، شایستگی افزون تری برای دریافت این عنایتهای خاص داشتند.
در این مقاله به ذکر پارهای از این امدادها میپردازیم.
نتیجة استخاره و توسل به حضرت مهدی علیه السلام
نیروهای خود را برای عملیات آماده کرده بودیم. به دلیل بُعد و دوری مسافت و امکان عدم پشتیبانی، مهمات زیادی را میبایست حمل میکردیم.
پس از ساعتها راه رفتن و دویدن به موقعیت دشمن نزدیک شدیم و پشت میدان مین توقف کردیم تا دستور حمله صادر گردد. گرچه تا ساعت 3 بامداد منتظر ماندیم اما دستور لغو عملیات و بازگشت نیروها صادر شد. حدس زدیم علت آن عدم آمادگی سایر نیروها در بخشهای دیگر عملیات بود.
به هر حال پس از طی مسافتی طولانی به اردوگاه برگشتیم. بعد از ظهر همان روز خبر دادند بایستی برای عملیات آماده شویم. بچهها علی رغم خستگی شب گذشته با شور و شادی وصف ناشدنی، خود را برای حمله آماده کردند و بعد از نماز مغرب و عشا عازم منطقه شدند.
هر نیروی پیاده و تک تیرانداز، میبایست علاوه بر تجهیزات و مهمات اضافی مربوط به خود، گلولههای آر. پی. جی هم حمل میکرد. در طی مسیر لازم بود از شیاری که از داخل تپهها میگذشت، عبور میکردیم. یعنی، همان مسیری که شب گذشته آن را طی کرده بودیم.
نزدیک شیار مزبور که رسیدیم، دربارة عبور از آن به رایزنی پرداختیم؛ زیرا ممکن بود دشمن آن را شناسایی کرده باشد.
قرار شد موضوع را با برادر ردانی پور ـ آن عارف واصل و دلدادهای که ذکر یابن الحسن او آرام و قرار از هر متوسلی میگرفت ـ هم در میان بگذاریم. ایشان بعد از اطلاع از آخرین وضعیت دشمن و استماع نظرات دیگران، متوسل به حضرت مهدی ـ علیه السلام ـ شد. و با ذکر و دعا تفألی به قرآن زد و تصمیم گرفت از مسیر دیشب (شیار داخل تپه ها) عبور نکنیم.
گفتنی است آن مسیر دو ماه شناسایی شد و داخل آن انبارهای مهمات جا سازی شده و هر پیچ و خم آن علامت گذاری شده بود. برای همین برای ما عمل به تصمیم آقای ردّانی پور مشکل بود، اما چارهای نداشتیم. سرانجام با حدود هشتصد متر اختلاف، مسیر را عوض کردیم و به سمت خطوط استقرار دشمن حرکت کردیم. وقتی نزدیک دشمن رسیدیم، با رمز مقدس یا زهرا ـ سلام الله علیها ـ عملیات را آغاز کردیم. شتابزده از میدان مین گذشته، به خاکریز دشمن هجوم بردیم.
در وقت صبح، زمانی که همة گردانها موفق شدند به هدفهای از پیش تعیین شدة خود برسند و بر بلندیهای عین خوش مستقر گردند، چند صد نفر از نیروهای دشمن را در محل شیار اسیر کردند. در آن زمان بود که متوجه شدیم تمامی طول آن مسیر را با استقرار چهارصد نفر نیرو کمین گذاشته بودند. اگر گردانهای ما از آن مسیر حرکت کرده بودند، همه قتل عام میشدند.
در آن لحظه متوجه تأثیر آن تفأل و توسل به حضرت مهدی ـ علیه السلام ـ شدم و سر به سجده گذاشتم. گریه امانم را بریده بود. خدایا چگونه سپاس تو گوییم و از کدامیک از تفضلها و عنایتهایت شکرگزاری کنیم؟ [1]
حرمت نمازگزاران
حدود چهل کیلومتری عمق خاک عراق در کردستان آن کشور «بُنه»ای بود به نام بُنة «خر مشکوه». نیروهای زیادی از ما در آنجا مستقر بودند. در قسمت جنوبی بُنه، سنگر اجتماعی بزرگی وجود داشت که 150 نفر برای اقامة نماز در آن اجتماع میکردند. یک روز هواپیماهای دشمن به این سنگر در زمان برگزاری نماز راکت زدند. بعد از تکانی که به ساختمان سنگر وارد آمد، گرد و غبار زیادی به سر و روی ما ریخت. با این حال نماز قطع نشد. بچهها بعد از نماز یکی یکی از سنگر خارج شدند.
راکت روی سقف خورده و عمل نکرده بود. چند لحظه بعد از آنکه آخرین نفر، سنگر را ترک کرد، در مقابل چشمان حیرت زدة ما، راکت منفجر شد و سنگر را ویران نمود. گویی حق تعالی حرمت نمازگزاران را نگه داشته بود. [2]
مأموریت مار
پیش از عملیات والفجر 4 برای بررسی منطقه به اتفاق برادران قوچانی [3] ، موحد دوست و آقایی به طرف ارتفاع قوچ سلطان حرکت کردیم. ناگهان مار بسیار بزرگی دیدیم که درست در وسط جاده قرار داشت.
برادر آقایی با تیراندازی، مار را از پا درآورد. وقتی آقای موحد با چوب، مار را کنار زد، چیزی توجهش را جلب کرد. به آن نزدیک شد. متوجه گردید یک مین ضد خودرو در جاده کار گذاشته اند. موضوع را با آقای قوچانی در میان گذاشت. او با دقت خاصی مین را از محل خود خارج و خنثی کرد.
تا مدتی همه مبهوت بودیم و با شگفتی به یکدیگر نگاه میکردیم. اگر چند متر جلوتر رفته بودیم، با انفجار شدیدی مواجه میشدیم. آقای قوچانی گفت: «ظاهراً این مار مأمور بوده است که ما را مطلع سازد. [4] »
مأموریت هستی بخش
بعد از تک سنگین دشمن که 48 ساعت ادامه داشت، منتظر اجازة فرمانده بودیم تا استراحت کنیم. دمای هوا بالای 45 درجه بود. بچهها برای رهایی از نیش پشهها و هوای شرجی خوزستان، تورهای ابتکاری و پشه بندهای جالبی ساخته بودند. این پشه بندها، بیرون از سنگرها و در هوای آزاد برپا شده بود و تختهای نرم داخل آن، هر تازه رسیده و خستهای را به خود دعوت میکرد. ما هم میل داشتیم بعد از 48 ساعت درگیری، در آنها به استراحت بپردازیم. در این فکر بودیم که ناگهان صدای خسته و گرفتة فرمانده توپخانه، ما را به سنگر بزرگی که در آن حوالی بود، فرا خواند.
فرمانده سخن خود را با نام خدا آغاز کرد و از زحمات و پایداری رزمندگان قدردانی کرد. سپس گفت: گردانهای توپخانه از عملیات خسته شده، هر کدام به نقطهای تغییر موضع داده اند. شما مأموریت دارید هر کدام به گردانی که تعیین میکنم، بروید.
هر کدام از ما با خودرو به طرف گردان محول شده رفتیم، اما همچنان حسرت استراحت روی تختهایی را که در فضای آزاد و در داخل پشه بندها قرار داشت، در دل داشتیم.
پس از چهار ساعت و انجام مأموریت، به قرارگاه مراجعت کردیم. چند تن از پرسنل ستاد از جمله فرمانده قرارگاه را دیدیم که با خوشحالی از ما استقبال کردند و گفتند: بایستی قربانی کنید و گوسفند بکشید! ما متعجب و حیران پرسیدیم: چه شده؟ چه اتفاقی افتاده است؟!
فرماندة قرارگاه گفت: این خواست الهی بود که به من الهام شد به شما مأموریت بدهم، و گرنه مانند این تختها تکه تکه میشدید. با شنیدن سخن فرمانده به استراحتگاه ابتکاری نگریستیم. همه چیز زیر و رو شده بود. فرمانده قرارگاه گفت: دیشب، نیم ساعت بعد از رفتن شما یک موشک کاتیوشا به منبع آب حمام ـ که در کنار تختهای شما قرار دارد ـ اصابت کرد. منبع آب تکه تکه شد و ترکشهایش تمام تختها را همراه با وسایل آن متلاشی ساخت. [5] »
یاری دشمن
سوم تیرماه سال 67 در شلمچه، خط لشکر 19 فجر بودیم. دشمن با ریختن آتش سنگین روی نیروهای ما اقدام به تک کرد، دود و گرد و خاک همه جا را فرا گرفته بود و چشم چشم را نمیدید. ما با آر. پی. جی کار میکردیم. در حین درگیری متوجه شدیم کسی که برای ما مهمات و گلولة خمپاره میآورد، عراقی است. از این بابت خیلی تعجب کردیم. [6]
حکایت آن پیرمرد
در کوههای صعب العبور در پی پیکرهای مطهر شهدا بودیم. در میان راه به پیر مردی برخوردیم که معلوم نبود در آن حوالی چه کار میکند. او بعد از سلام و مصافحه از ما پرسید: در این کوهها به دنبال چه میگردید؟ گفتیم: برای پیدا کردن پیکر شهدا آمده ایم. خیلی خوشحال شد و ضمن قدردانی از برادران گروههای تفحص گفت: در این ارتفاع رو به رو مدتهاست چیزی توجه مرا به خود جلب کرده است. و گاهی حلقهای از نور هم مشاهده میشود که مثل ستاره میدرخشد. بد نیست به آنجا هم سری بزنید.
حرفهای پیر مرد ما را امیدوار کرد. برای همین به سمت آنجا حرکت کردیم. ارتفاع صعب العبوری بود و تأمین مناسبی هم نداشت. بعد از ساعتها پیاده روی به محوطة بزرگ سرسبزی رسیدیم. در کنار درختچهای تجهیزات انفرادی رزمندگان به چشم میخورد. و این باعث شد تا منطقه را به دقت وارسی کنیم. پس از ساعتها تلاش، پیکر مطهر چهار شهید را پیدا کردیم و آنها را جهت انتقال به عقب، آماده نمودیم. آنگاه به دنبال شش ساعت پیاده روی، به نقطهای که پیرمرد را در آنجا ملاقات کرده بودیم، رسیدیم. پیرمرد هنوز آنجا بود. تا ما را دید، پرسید: آیا موفق شدید؟ ماجرا را برای او شرح دادیم، لبخندی زد و گفت: اما هنوز آن ارتفاع، نورانی به نظر میرسد.
سخن پیرمرد برای ما جالب بود. قرار شد به مقر بازگردیم و فردا صبح در همان ارتفاع به کار ادامه دهیم. فردا بعد از نماز به راه افتادیم. با عشق و علاقة زیاد، مسافت زیادی را در کمترین فرصت ممکن طی کردیم. پای کار که رسیدیم، ناگهان یکی از بچهها گفت: شهید، شهید، الله اکبر، صلوات بفرستید!
وقتی پیکر مطهر را از زیر خاک بیرون آوردیم، پیشانی بندی به روی جمجمة شهید به چشم میخورد. چفیه سفید رنگی آغشته به خون دور استخوان گردنش پیچیده شده و شال سبز رنگی دور کمرش بود؛ شالی که نشانة سیادت و بزرگواری او به شمار میآمد. [7]
- پاورقــــــــــــــــــــی
[1] . راوی: شهید فنایی، ر. ک: خاطرة خوبان، ص 34 ـ 31.
[2] . راوی: حسن محمدی، ر. ک: فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج7، ص 183 و 184.
[3] . یکی از فرماندهان بزرگ لشکر 14 امام حسین ـ علیه السلام ـ.
[4] . راوی: علیرضا صادقی، ر. ک: جان عاریت، ص 83.
[5] . خاطرة برادر لطیفیان، ر. ک: راویان فتح، ص 55 و 56.
[6] . راوی: محمد توکلی، ر. ک: فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج7، ص149.
[7] . راوی: برادر بختی از نیروهای گردان دوم غرب، ر. ک: یا لثارات الحسین ـ علیه السلام ـ، ش 68، ص12.