نبردى میان مسلمانان و مشرکان، کنار کوه اُحُد
جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ب.ظ
نبردى میان مسلمانان و مشرکان، کنار کوه اُحُد
غزوه اُحُد، دهمین[46] و به قولى، نهمین[47] غزوه پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود که روز هفتم[48] یا نیمه[49] شوّال سال سوم هجرت، به وقوع پیوست. این غزوه، از آن جهت به این نام معروف شد که در دامنه کوه اُحُد اتّفاق افتاد.
در وجه نامگذارى این کوه سرخرنگ که در شمال مدینه (4 کیلومترى مدینه) قرار دارد،[50] گفته شده: بر اثر جدایىاش از دیگر کوههاى منطقه، اُحُد نامیده شده است.[51] برحسب روایات، چون خداوند بر کوه طور سینا تجلّى کرد، چندقطعه از آن جدا شد و در جاهاى گوناگون قرارگرفت که یک قطعه از آن، کوه اُحُد در مدینه است.[52] در فضیلت آن نقل شده که اُحُد، یکى از کوههاى بهشت است. پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: اُحُد کوهىاست که ما را دوست دارد و ما او را دوست داریم.[53]
علّت وقوع جنگ احد، جبران شکست و انتقام مشرکان از کشته شدگان خویش در غزوه بدر بود;[54] بدین جهت، تعدادى از سران قریش با ابوسفیان به گفتوگو نشستند و پیشنهاد کردند مال التّجارهاى که سبب بروز جنگ بدر شده بود و در دارالندوه نگهدارى مىشد، براى تجهیز سپاهى نیرومند و انتقامگیرى بهکار گرفته شود.[55] و آنان سخنورانى از قریش را جهت همکارى دیگر قبایل عرب اعزام کردند[56] برحسب برخى روایات، در نکوهش کسانىکه مال خویش را براى مبارزه با اسلام در غزوه اُحُد دادند، این آیه نازل شد[57]: «اِنَّ الَّذینَ کَفَروا یُنفِقونَ اَمولَهُم لِیَصُدّوا عَن سَبِیلِ اللّهِ فَسَیُنفِقونَها ثُمَّ تَکونُ عَلَیهِم حَسرَةً ثُمَّ یُغلَبونَ». (انفال/8، 36) ابوسفیان در جاىگاه ثائر (انتقامگیرنده)، فرماندهى سپاه را برعهده گرفت[58] و گریه بر کشتگان بدر* را ممنوع کرد[59] صفوانبن امیّه پیشنهاد کرد زنان را براى یادآورى کشته شدگان بدر و تحریک به خونخواهى، همراه خویش سازند.[60] به نظر برخى، بزرگان قریش از آن جهت زنان را همراهخود بردند که از جنگ نگریزند; زیرا فرار بازنان دشوار و رها کردن آنان در میدان جنگ ننگ بود.[61]
سپاه قریش به همراه دیگر قبایل عرب (مانند بنىکنانه و ثقیف و اهل تهامه)[62] مرکّب از 3000[63] یا 5000[64] نفر که 700 تن از آنان زرهپوش بودند، همراه 200 اسب و 3000 شتر، آماده کارزار شد.[65] تعدادى از زنان قریش (ازجمله هند* همسر ابوسفیان) این سپاه را همراهى مىکردند.[66]
مسلمانان هنگامى از تصمیم مشرکان آگاه شدند که آنان آماده حرکت از مکّه بودند یا خارج شده بودند. عبّاسبن عبدالمطّلب عموى پیامبر(صلى الله علیه وآله)طىّ نامهاى محرمانه بهوسیله مردى از بنىغفّار رسول خدا را از زمان حرکت و توان نظامى قریش آگاه کرد. چون ابىّبن کعب نامه را بر حضرت خواند، پیامبر(صلى الله علیه وآله) از او خواست که مضمون نامه را فاش نکند. با این حال، چیزى نگذشت که خبر حرکت قریش در مدینه شایع شد. افزون بر پیک عبّاس، عمروبن سالم خزاعى یا عدّهاى از بنىخزاعه که هم پیمان رسول خدا بودند، حضرت را از حرکت و توان نظامى قریش آگاه ساختند.[67]
سپاه قریش، پنجم[68] یا دوازدهم[69] شوّال در دامنه کوه اُحُد نزدیک کوه عینین فرود آمد.[70] درباره اینکه چرا مشرکان در جنوب مدینه که بر سر راهشان بود، فرود نیامدند و شهر را دور زده، در شمال آن فرود آمدند، علّت خاصّى در تاریخ ذکر نشده است; امّا برخى، مدخل شهر مدینه را در آن زمان فقط از طریق شمال و از کنار کوه اُحُد دانستهاند[71] و به نظر برخى دیگر، قریش براى چراندن مرکبهاى خود در کشتزارهایى معروف به عِرْض که در شمال مدینه قرار دارد و صدمه زدن به مسلمانان، در شمال فرود آمدند.[72] پیامبر(صلى الله علیه وآله)حباببن منذر را محرمانه براى ارزیابى از وضعیت دشمن به ناحیه اُحُد اعزام کرد. گروهى از اصحاب براى جلوگیرى از شبیخون دشمن، شب جمعه را به پاسدارى از مدینه بهویژه مسجد و خانه پیامبر(صلى الله علیه وآله)پرداختند.[73] روز جمعه، رسول خدا با مسلمانان درباره شیوه مقابله با دشمن مشورت کرد. بزرگان مهاجر و انصار موافق ماندن در مدینه بودند. عبداللّه بن اُبى با این استدلال که در کوچههاى کم عرض مدینه بهتر مىتوان با دشمن مقابله کرد، زنان و افراد ناتوان هم از بالاى بامها و برجها به ما کمک مىکنند، بر این نظر اصرار داشت و تجربه جنگهاى جاهلى را مؤیّد نظر خویش مىدانست که هرگاه از شهر بیرون رفتهایم، شکست خوردهایم;[74] امّا گروهى دیگر، رویارویى با دشمن در بیرون مدینه را پیشنهاد مىکردند. طرفداران این نظریّه، گروهى از جوانان و کسانىکه توفیق شرکت در غزوه بدر را نداشتند و گروهى از بزرگسالان چون حمزه (عموى پیامبر(صلى الله علیه وآله)) و سعدبن عباده و نعمانبن مالک بودند; با این استدلال که باقى ماندن در شهر، بر ضعف و ترس مسلمانان حمل و سبب گستاخى مشرکان مىشود و در جاهلیّت هرگاه به ما حمله مىکردند و ما در شهر مىماندیم تا زمانى که بیرون از شهر با آنها نمىجنگیدیم، طمعشان از ما قطع نمىشد.[75]
سیرهنویسان اتّفاق نظر دارند که نظر پیامبر(صلى الله علیه وآله)در ابتدا، ماندن در شهر بود[76] و بر اساس خوابى که دیده بود، خروج از مدینه را نمىپسندید.[77] در نقلهاى تاریخى، در اینکه آیا ماندن در شهر، وحى الهى یا نظر شخصى رسول خدا بوده، اشارهاى نشده است و خود حضرت هم بر عقیده خویش بهصورت دستور الهى و وحیانى بودن آن اصرار نکرده است و بعید مىنماید که اگر چنین بود، آن را ابراز نمىکرد.[78]
سرانجام پیامبر(صلى الله علیه وآله) به جهت اصرار مسلمانان[79] و احترام به نظر اکثریّت[80]، نظریّه خروج از مدینه را پذیرفت و پس از اقامه نماز جمعه، مسلمانان را موعظه و به جهاد امر کرد و پیروزى آنان را در گرو صبر دانست;[81] آنگاه لباس رزم پوشیده، آماده حرکت بهسوى اُحُد شد. آنان که بر خروج از مدینه اصرار داشتند; گفتند شایسته نیست خلاف رأى پیامبر(صلى الله علیه وآله) عمل کنیم. حضرت فرمود: هنگامى که پیامبرى لباس رزم بپوشد شایسته نیست آن را بیرون آورد، مگر آن که با دشمنى بجنگد.[82]
رسول خدا(صلى الله علیه وآله) عبداللّهبن مکتوم را جانشین خود در مدینه قرار داد[83] و با 1000 نفر از مهاجر و انصار که 100 تن از آنان زره پوشیده بودند،[84] رهسپار اردوگاه اُحُد شد.
مورّخان، زمان حرکت سپاه اسلام را پس از اقامه نماز جمعه و عصر دانستهاند;[85] درحالىکه آیه «واِذ غَدَوتَ مِن اَهلِکَ تُبَوِّئُ المُؤمِنینَ مَقـعِدَ لِلقِتالِ واللّهُ سَمیعٌ عَلیم» (آلعمران/3،121)، با توجّه به کلمه «غَدَوتَ» دلالت دارد که حرکت پیامبر(صلى الله علیه وآله)صبحگاهان بوده است. وجه جمع آیه با نظر مورّخان به این است که گفته شود: پیامبر(صلى الله علیه وآله)جهت مشورت با اصحاب و مشخّص کردن محلّ جنگ[86] یا انتخاب اردوگاه جنگى در دامنه کوه اُحُد، صبحگاهان از خانه بیرون رفت و خروج حضرت با سپاهیانش بهسوى اُحُد، پس از نماز جمعه بود یا اینکه گفته شود: کلمه (غداة) در اینجا بهمعناى مطلق خروج (در هر ساعتى از روز) است; چنانکه (رواح) مطلق بازگشت بهشمار مىرود.[87]
سپاه اسلام در مسیر اُحُد به منطقه شیخان فرود آمد. رسول خدا از سپاهیانش بازدید کرد. و نوجوانانى را که در سپاه بودند، به جز رافعبن خدیج که تیراندازى ماهر و سمرةبن جندب که نوجوانى چابک بودند، به مدینه بازگرداند[88] و هنگامى که متوجّه حضور هم پیمانان یهودى عبداللّه* بن اُبى شد، فرمود: براى جنگ با مشرکان نباید از مشرکان کمک گرفت.[89] عبداللّه ابن اُبى با گروهى از پیروانش در گوشهاى جدا از مسلمانان منزل گزیدند.[90] سپاه اسلام، نیمههاى شب[91] از مسیرى بهسوى اُحد حرکت کرد که به مشرکان برنخورد.[92]درحالىکه مشرکان در دامنه کوه اُحد مستقر بودند، مسلمانان از نزدیک آنان (سمت چپ) عبور کردند و بهسوى کوه اُحُد بالا رفتند و در شعبى از آن در لبه وادى فرود آمدند.[93] رسول خدا درحالىکه مشرکان را مشاهده مىکرد، دستور داد بلال اذان بگوید تا مسلمانان نماز صبح را اقامه کنند. عبداللّهبناُبى به این بهانه که پیامبر(صلى الله علیه وآله)با پیشنهاد او مخالفت و از رأى جوانان پیروى کرده[94] یا به جهت پذیرفته نشدن همپیمانان یهودى او در جنگ،[95] به همراه طرفدارانش (حدود 300 نفر) از بین راه[96] یا از اُحد[97] به مدینه بازگشت و بدین ترتیب، سپاه اسلام به 700 نفر کاهش یافت.[98] عبداللّه بن اُبى در توجیه بازگشت خود چنین مىگوید[99]: جنگى در کار نیست. اگر جنگى بود، ما همراه شما مىماندیم: «وقِیلَ لَهُم تَعالَوا قـتِلوا فى سَبیلِ اللّهِ اَوِ ادفَعوا قالوا لَونَعلَمُ قِتالاً لاَتَّبَعنـکُم...». (آلعمران/3،167)
پیامبر(صلى الله علیه وآله) سپاه خود را بهگونهاى استقرار داد که کوه اُحد پشت سر و مدینه در مقابل و کوه عینین (جبلالرماة) در سمت چپ مسلمانان قرار داشت. این درحالى بود که مشرکان در برابر مسلمانان و مدینه پشت سر آنها قرار گرفته بود.[100] حضرت، سربازانش را به تقوا سفارش کرد و از اختلاف با یکدیگر برحذر داشت و آن روز را براى کسانىکه یقین و صبر را پیشه سازند، روز پاداش دانست،[101] آنگاه پرچم سپاه اسلام را به مصعب*بن عمیر[102] و بر حسب بعضى نقلها به علىبن ابىطالب سپرد.[103] رسول خدا از آن بیم داشت که سواره نظام دشمن سپاه اسلام را (از حد فاصل کوه عینین و اُحد) دور بزند و از پشت سر هجومآورد;[104] ازاینرو، عبداللّه*بن جبیر را به همراه 50نفر بر کوه عینین گماشت[105] و به آنها فرمود: اگر ما دشمن را شکست دادیم و به لشکرگاهش وارد شدیم یا دیدید، کشته شدیم، شما این مکان را رها نکنید.[106]
فرمانده قریش هم به اهمّیّت این محل آگاهى داشت; بدین جهت به فرمانده جناح راست مشرکان و خالد*بن ولید به همراه 200 نفر سواره نظام مأموریّت داد تا با آغاز جنگ و در زمان مناسب از پشت سر به مسلمانان حمله کند.[107]
سپاه مشرکان در برابر مسلمانان صفآرایى کرده بود، و فرماندهى جناح راست را خالدبن ولید و جناح چپ را عکرمة*بن ابىجهل برعهده داشت و پرچمدار آنان، طلحة*بن ابىطلحه بود.[108] زنان قریش با خواندن اشعار حماسى، مردان را به جنگ تشویق مىکردند.[109] پیامبر(صلى الله علیه وآله) با شنیدن اشعار آنها فرمود: خدایا! از تو کمک مىخواهم و به تو پناه مىبرم و در راه تو مىجنگم. خداوند مرا کفایت مىکند و او نیکو وکیلى است: «اللّهمّ بک اَحُول و بِکَ اَصول و فیک اُقاتل حسبى اللّه و نعم الوکیل».[110]ابوعامر* راهب که در آغاز هجرت به مشرکان پناهنده شده بود و وعده همکارى قومش در مدینه را در این جنگ داده بود، میان دو سپاه قرار گرفت و اوسیان را به همکارى با خویش فراخواند که سنگ پرانى بین دو سپاه آغاز شد و این نخستین برخورد دو سپاه با یکدیگر بود.[111]
طلحةبن ابىطلحه (پرچمدار قریش)، نخستین کسى بود که مبارز طلبید و بهدست على*(علیه السلام) کشته شد[112] و بر حسب بعضى نقلها، 9 نفر از بنىعبدالدار و اسود غلام عبدالدار یکى پس از دیگرى پرچم را بهدست گرفتند و بهدست على(علیه السلام)کشته شدند و پرچم مشرکان بر زمین افتاد.[113] پس از کشته شدن پرچمداران قریش (اصحاب لواء) رزمندگان اسلام در مدّتى کوتاه سپاه قریش را درهم شکستند و مشرکان گریختند و فریاد زنانشان بلند شد[114] نسطاس غلام صفوان که در لشکرگاه قریش بود، مىگوید: مسلمانان تا آن جا پیش رفتند که وى را به اسارت گرفته و اموال لشکرگاه را تصاحب کردند. در این میان، خالدبن ولید چند بار به میسره سپاه اسلام هجومبرد که هر بار، تیراندازان جبل الرماة او را به عقبنشینى واداشتند.[115]
حمله دشمن از کمینگاه:
آنچه سبب شد در این مرحله از جنگ، اوضاع به نفع مشرکان تغییر یابد، این بود که مسلمانان به جاى تعقیب دشمن تا پیروزى نهایى به دنبال جمعآورى غنایم رفتند و مهمتر اینکه بسیارى از پاسداران کوه عینین به همین منظور سنگر حساس خویش را ترک کردند.[116]
خالدبن ولید که از دور جبلالرماة را زیر نظر داشت، با مشاهده تیراندازان به آنها حمله کرد و عبداللّهبن جبیر و یارانش را که کمتر از 10 نفر بودند،[117] به شهادت رساند و از پشت سر به مسلمانان حملهور شد. وضعیّت سپاه اسلام بهگونهاى آشفته شد که مسلمانان به یکدیگر شمشیر مىزدند و یکدیگر را مجروح مىساختند.[118]در این میان، عامل دیگرى که سبب تقویت روحیّه دشمن شد، برافراشته شدن پرچم قریش بهدست عمره، دختر علقمه بود که باعث شد سربازان شکست خورده قریش، دوباره به میدان جنگ بازگردند.[119]
شایعه قتل پیامبر(صلى الله علیه وآله):
عبداللّهبن قمئه (قمیئه) مصعببن عمیر را که از پیامبر(صلى الله علیه وآله)دفاع مىکرد، به شهادت رساند و چنین پنداشت که حضرت را به شهادت رسانده است و با صداى بلند گفت: محمّد را کشتم[120] و بنابر نقلى، ابلیس از بالاى کوه اُحُد با صداى بلند گفت: محمّد کشته شد.[121] انتشار قتل پیامبر(صلى الله علیه وآله) به همان اندازه که به بتپرستان روحیّه داد، در مسلمانان تزلزل ایجاد کرد و سبب شد که از میدان جنگ بگریزند و علّت سستى و فرارشان را شایعه قتل رسولخدا بیان کنند و حتّى بعضى از آنان به فکر بازگشت به دین پیشین خود و گرفتن اماننامه از ابوسفیان* بودند. خداوند در پاسخ[122] به آنها فرمود: محمّد همچون پیامبران گذشته است. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، از عقیده خود بازمىگردید: «وما مُحَمَّدٌ اِلاّ رَسولٌ قَد خَلَت مِن قَبلِهِ الرُّسُلُ اَفَاِن ماتَ اَو قُتِلَ انقَلَبتُم عَلى اَعقـبِکُم». (آلعمران/3، 144)
انس*بن نضر، آنان را که از جنگ دست کشیده بودند، خطاب کرد که اگر محمّد کشته شده، خداىمحمد که کشته نشده است. براى هدفى که او جنگید، بجنگید و خود جنگید تا به شهادت رسید.[123] آشفتگى در سپاه اسلام بهگونهاى بود که محمدبنمَسلَمه مىگوید: با چشم خود دیدم و باگوشم شنیدم که رسول خدا فلان شخص و فلان شخص را که از کوه بالا مىرفتند، صدامىزد که من محمد هستم; امّا آنها به او توجّه نکردند.[124] «اِذ تُصعِدونَ و لاتَلوونَ عَلى اَحَد والرَّسولُ یَدعوکُم فِى اُخرکُم». (آلعمران/3، 153)
پیامبر(صلى الله علیه وآله) که خود در این پیکار به شدیدترین وجه با دشمن مىجنگید،[125] و درحالىکه مجروح بود و خون از صورتش مىریخت، مىفرمود: چگونه رستگار شوند مردمى که صورت پیامبرشان را به خون آغشتند; درحالىکه او آنها را به خدا دعوت مىکند.[126] آیه128 آلعمران/3 به پیامبر(صلى الله علیه وآله)دلدارى مىدهد که تو مسؤول هدایت آنها نیستى; بلکه فقط به تبلیغ آنها موظّف هستى: «لَیسَ لَکَ مِنَ الاَمرِ شَىءٌ اَو یَتوبَ عَلَیهِم...».
در این روز، کسى که صورت حضرت را مجروح ساخت، عبداللّهبن قمئه، و کسى که دندانش را شکست، عتبةبن ابىوقّاص بود.[127]
فداکارى على(علیه السلام):
بر حسب بعضى نقلها، در روز اُحُد، همه مسلمانان به جز تعداد اندکى میدان جنگ را رها کردند[128] که در نام آنها جز على(علیه السلام)اختلاف است. به نوشته ابناثیر، على بنابىطالب پس از کشتن پرچمداران قریش، چندین بار به فرمان رسولخدا به صف مشرکان حمله کرد و شمارى از آنان را کشته، بقیه را پراکنده کرد.[129]فداکارى حضرت نقش بسزایى در حفظ جان پیامبر(صلى الله علیه وآله)داشت تا آنجا که در این جنگ، 70 زخم بر پیکرش وارد شد.[130] وى در پایان جنگ از شمشیر خمیده و خونآلودش به نیکى یاد مىکند[131] و برحسب بعضى نقلها هنگام جنگ، شمشیرش شکست و پیامبر(صلى الله علیه وآله)شمشیر خویش، ذوالفقار را به على(علیه السلام)داد[132] و هرکس از مشرکان که به پیامبر(صلى الله علیه وآله)حمله مىکرد، بهوسیله على(علیه السلام)دفع مىشد. به فرموده امام صادق(علیه السلام)پیامبر(صلى الله علیه وآله)جبرئیل را بین آسمان و زمین مشاهده کرد که مىگفت: «لاسیف اِلاّ ذوالفقار و لا فتى اِلاّ علىّ»; پس امین وحى نازل شد و گفت: اى رسول خدا! این نهایت فداکارى است. پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: على از من است و من از على هستم و جبرئیل افزود: من از هر دوى شماهستم.[133]
حرکت بهسوى دامنه اُحُد:
هنگامى که شعله جنگ فروکش کرد و از حملات دشمن کاسته شد، پیامبر به همراه جمعى از اصحاب به دامنه کوه اُحد پناه بردند. گروهى از اصحاب که با دیدن وى خوشحال شدند و بهسبب فرارشان از جنگ، ابراز شرمندگى کردند، مورد سرزنش حضرت قرار گرفتند.[134]
ابىّبن خلف که بارها در مکّه پیامبر را به مرگ تهدید مىکرد و حضرت در پاسخ مىفرمود: ان شاء اللّه من تو را خواهم کشت، در دامنه کوه اُحد به پیامبر(صلى الله علیه وآله) گفت: نجات نیابم اگر تو نجات یابى. اصحاب خواستند او را بکشند که خود حضرت با نزدیک شدن ابىّ*بن خلف نیزهاى به سویش پرتاب کرد. نیزه بر گردنش (فاصله بین کلاهخود و زره) اصابت کرد و بر زمین افتاد.[135] بنابر نقلى، آیه «وما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ و لـکِنَّ اللّهَ رَمى...» (انفال/8، 17) در اینباره نازل شده است.[136]
مثله کردن شهیدان:
زنان قریش که میدان جنگ را از رزمندگان اسلام خالى دیدند، براى انتقام بیشتر، پیکر شهیدان را مُثله کردند. این عمل آنقدر زشت و ننگین بود که حتّى ابوسفیان هم از دستور دادن به آن برائت جست.[137] هند، همسر ابوسفیان شکم حمزه را پاره کرد; جگر او را بیرون آورد و به دندان گرفت.[138]
زنان مسلمان در اُحُد:
در پیکار اُحُد، شمارى از زنان مسلمان جهت مداواى مجروحان و تعدادى جهت امدادرسانى به رزمندگان اسلام حضور داشتند و هنگامى که جان رسول خدا را در خطر دیدند، مردانه از او دفاع کردند. برحسب بعضى روایات در روز اُحُد 14 زن ازجمله آنها فاطمه*(علیها السلام) دختر رسول خدا آب و غذا به جبهه حمل مىکردند و به مجروحان تشنه آب مىنوشاندند و آنها را مداوا مىکردند،[139] فاطمه(علیها السلام)با دست خویش خون از صورت رسول خدا پاک مىکرد و با آبى که على(علیه السلام) از مهراس (آبى در کوهاُحُد) آورده بود، زخمهاى پدر را مىشست.[140]
زنان دیگرى چون اُمّ ایمن و عایشه و امّ سلیم و حمنه، دختر جحش، بدین منظور در جبهه نبرد حاضر شده بودند.[141] نُسیبه دختر کعب (اُمّ عَماره*) که در روز اُحُد شاهد فرار سپاه اسلام بود، نقل مىکند: تعداد کسانىکه از رسول خدا دفاع مىکردند، از 10نفر کمتر بودند که من و شوهر و دو فرزندم ازجمله آنها بودیم. فداکارى او در حفظ جان رسول خدا بهگونهاى بود که به فرموده حضرت، به هر سو که مىنگریستم، اُمّ عمارة را مىدیدم که از من دفاع مىکرد[142] تا آنجا که جراحتهاى بسیارى بر او وارد شد و حضرت فرمود: مقام نُسیبه امروز جاىگاهى بهتر از فلان و فلان است و نقل شده است که هنگام وفات، 13 زخم بر تن داشت.[143]
لحظات پایانى جنگ:
ابوسفیان به کنار کوه و نزدیک شِعْبى که رسول خدا و یارانش در آن بودند آمد و گفت: یا محمّد! جنگ و پیروزى به نوبت است. روزى به جاى روز بدر. حضرت به مسلمانان فرمود: به او پاسخ دهند که ما با شما مساوى نیستیم. کشتههاى ما در بهشت و کشتههاى شما در جهنّم هستند. ابوسفیان گفت: «إنّ لنا العُزّى و لا عُزّى لکم». پیامبر فرمود: «اللّه مولانا و لا مولى لکم». ابوسفیان گفت: «اُعل هُبل اُعل هُبل». پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمود: «اللّه أَعلى وأجلّ».[144]ابوسفیان هنگام بازگشت، گفت: وعده ما و شما در بدر، سال آینده است.[145]
[1]. تاجالعروس، ج9، ص264، «وحد»; روحالمعانى، مج16، ج30، ص486; المیزان، ج20، ص387.
[2]. الفروق اللغویه، ص565.
[3]. تاجالعروس، ج9، ص264، «وحد»; مجمعالبیان، ج10، ص860; روحالمعانى، مج16، ج30، ص487.
[4]. المیزان، ج20، ص387.
[5]. تاجالعروس، ج9، ص264، «وحد»; کشفالاسرار، ج10، ص662; التفسیر الکبیر، ج32، ص179.
[6]. مفردات، ص67، «أحد»; التفسیرالکبیر، ج32، ص178;مجمعالبیان، ج10، ص860.
[7]. التفسیر الکبیر، ج32، ص178.
[8]. مفردات، ص67، «أحد»; تاجالعروس، ج9، ص269، «وحد»; مفاهیم القرآن، ج6، ص122ـ123.
[9]. تسنیم، ج1، ص317.
[10]. التفسیر الکبیر، ج32، ص178.
[11]. شرح اسماء اللّه الحسنى، ص299; مفاهیمالقرآن، ج6، ص291; مفردات، ص67، «أحد».
[12]. روحالمعانى، مج16، ج30، ص487.
[13]. تاج العروس، ج9، ص264; شرح اسماء اللّه الحسنى، ص299.
[14]. التفسیر الکبیر، ج32، ص178.
[15]. روحالمعانى، مج16، ج30، ص487.
[16]. المیزان، ج20، ص387.
[17]. بیانالسعاده، ج4، ص282.
[18]. مفاهیمالقرآن، ج1، ص293.
[19]. روحالمعانى، مج16، ج30، ص488.
[20]. شرحالاسماء، ص367; شرحالمنظومه، ج3، ص536.
[21]. جامعالبیان، مج15، ج30، ص446ـ447.
[22]. مجمعالبیان، ج10، ص859.
[23]. جامعالبیان، مج15، ج30، ص447; کشفالاسرار، ج10، ص662; مجمعالبیان، ج10، ص859.
[24]. کشفالاسرار، ج10، ص662.
[25]. الفرقان، ج30، ص510.
[26]. جامعالبیان، مج15، ج30، ص447; کشفالاسرار، ج10، ص662.
[27]. مجمعالبیان، ج10، ص859.
[28]. کشفالاسرار، ج10، ص662.
[29]. جامعالبیان، مج15، ج30، ص447; کشف الاسرار، ج10، ص662.
[30]. جامعالبیان، مج16، ج30، ص447; کشفالاسرار، ج10، ص662.
[31]. التفسیرالکبیر، ج32، ص180; روحالمعانى، مج16، ج30، ص488.
[32]. روحالمعانى، مج16، ج30، ص488; مجمعالبیان، ج10، ص859.
[33]. تاجالعروس، ج9، ص275; مجمعالبیان، ج10، ص860; نورالثقلین، ج5، ص709.
[34]. کشف الاسرار، ج10، ص662.
[35]. همان.
[36]. روح المعانى، مج16، ج30، ص488.
[37]. المیزان، ج20، ص387; الفرقان، ج30، ص518; روحالمعانى، مج16، ج30، ص488.
[38]. روحالمعانى، مج16، ج30، ص487.
[39]. روحالمعانى، مج16، ج30، ص487.
[40]. شرح الاسماء، ص367; شرح المنظومه، ج3، ص536.
[41]. کشفالاسرار، ج10، ص662.
[42]. روحالمعانى، مج16، ج30، ص487.
[43]. التوحید، ص90; نورالثقلین، ج5، ص708.
[44]. التوحید، ص83ـ84.
[45]. المیزان، ج11، ص176 و 326.
[46]. مروجالذهب، ج3، ص304.
[47]. روضالجنان، ج5، ص45.
[48]. المغازى، ج1، ص199; الطبقات، ج2، ص28.
[49]. تاریخ طبرى، ج2، ص59; تاریخ ابنخیاط، ص38.
[50]. معجم البلدان، ج1، ص109.
[51]. الروض الانف، ج5، ص448; البدایة و النهایه، ج4، ص9.
[52]. تاریخ المدینه، ج1، ص79.
[53]. صحیحالبخارى، ج5، ص47; السیرةالنبویه، ابنکثیر، ج2، ص325.
[54]. تاریخ یعقوبى، ج2، ص47.
[55] . السیر و المغازى، ص322; الروض الانف، ج5، ص419.
[56]. السیرة النبویه، ابنهشام، ج3، ص61; الکامل، ج2، ص149.
[57]. اسبابالنزول، ص196; السیر و المغازى، ص322.
[58] . المغازى، ج1، ص200; تاریخ یعقوبى، ج2، ص47.
[59]. مجمعالبیان، ج2، ص824.
[60]. المغازى، ج1، ص202; المنتظم، ج2، ص263.
[61]. تاریخ طبرى، ج2، ص59; السیرة النبویه، ابنهشام، ج3، ص62.
[62]. المغازى، ج1، ص203; تاریخ طبرى، ج2، ص59.
[63]. السیرة النبویه، ابنهشام، ج3، ص66; الطبقات، ج2، ص28.
[64]. مجمعالبیان، ج2، ص824.
[65]. المغازى، ج1، ص203; انساب الاشراف، ج1، ص383.
[66] . تاریخ طبرى، ج2، ص59; السیرة النبویه، ابنکثیر، ج2، ص327.
[67]. انساب الاشراف، ج1، ص383; المغازى، ج1، ص204ـ205.
[68]. الطبقات، ج2، ص28; المغازى، ج1، ص208.
[69]. الکامل، ج2، ص150; تاریخ طبرى، ج2، ص59.
[70]. السیرة النبویه، ابنهشام، ج3، ص62; الروض الانف، ج5، ص422.
[71]. سیره رسول خدا، ص458.
[72]. المغازى، ج1، ص207; انساب الاشراف، ج1، ص383.
[73]. الطبقات، ج2، ص28ـ29; المنتظم، ج2، ص263.
[74]. المغازى، ج1، ص208ـ210; الروض الانف، ج5، ص423.
[75]. السیرة النبویه، ابنهشام، ج3، ص63; الطبقات، ج2، ص29; المغازى، ج1، ص210.
[76] . الصحیح من سیره، ج6، ص106.
[77] . السیر و المغازى، ص324; الطبقات، ج2، ص29.
[78]. سیره رسول خدا، ص459ـ460.
[79]. السیرةالنبویه، ابنکثیر، ج2، ص329; الصحیح من سیره، ج6، ص106.
[80]. نمونه، ج3، ص72.
[81]. المغازى، ج1، ص213; المنتظم، ج2، ص263.
[82] . السیرةالنبویه، ابنهشام، ج3، ص63; دلائلالنبوه، ج3، ص207ـ208.
[83]. الطبقات، ج2، ص29; الکامل، ج2، ص150.
[84] . السیرةالنبویه، ابنهشام، ج3، ص63; الطبقات، ج2، ص29.
[85]. السیرةالنبویه، ابنهشام، ج3، ص63; المغازى، ج1، ص213ـ214.
[86]. جامعالبیان، مج3، ج4، ص94ـ95.
[87]. المصباح، ص243 «راح» و ص443 «غدا»; سیره رسول خدا، ص477.
[88]. تاریخ طبرى، ج2، ص61; الروض الانف، ج5، ص426.
[89]. المغازى، ج1، ص215; الطبقات، ج2، ص30.
[90]. انساب الاشراف، ج1، ص385; المغازى، ج1، ص216.
[91]. الطبقات، ج2، ص30; المنتظم، ج2، ص264.
[92]. تاریخ طبرى، ج2، ص61; معجم مَااستعجم، ج1، ص109.
[93] . السیرة النبویه، ابناسحاق، ص325; البدایة والنهایه، ج4، ص12.
[94]. المغازى، ج1، ص219; المنتظم، ج2، ص264.
[95] . السیرة الحلبیه، ج2، ص42; المغازى، ج1، ص216.
[96]. السیرة النبویه، ابنهشام، ج3، ص64; الکامل، ج2، ص150.
[97]. المغازى، ج1، ص219; الطبقات، ج2، ص30.
[98]. السیرة النبویه، ابنهشام، ج3، ص65; الروضالانف، ج5، ص426.
[99]. جامعالبیان، مج3، ج4، ص223; السیرةالنبویه، ابنکثیر، ج2، ص331.
[100]. المغازى، ج1، ص220; المنتظم، ج2، ص264.
[101]. انساب الاشراف، ج1، ص387; المغازى، ج1، ص221ـ222.
[102] . السیرة النبویه، ابناسحاق، ص329; الروض الانف، ج5، ص426.
[103] . مجمعالبیان، ج 2، ص825; البدایة والنهایه، ج 4، ص17; الصحیح من سیره، ج 6، ص115.
[104]. المغازى، ج1، ص224; سیره رسولخدا، ص463.
[105] . الطبقات، ج2، ص30; الکامل، ج2، ص152.
[106]. المغازى، ج1، ص224; دلائل النبوه، ج3، ص209.
[107]. مجمعالبیان، ج2، ص825.
[108]. الطبقات، ج2، ص30; انساب الاشراف، ج1، ص387.
[109]. تاریخ طبرى، ج2، ص63; السیرة النبویه، ابنکثیر، ج2، ص333.
[110]. المنار، ج4، ص100; انساب الاشراف، ج1، ص388.
[111]. المغازى، ج1، ص223; السیرة النبویه، ابناسحاق، ص326ـ327.
[112]. تاریخ طبرى، ج2، ص62ـ63; تاریخ ابنخیاط، ص38.
[113] . مجمعالبیان، ج2، ص825.
[114]. الطبقات، ج2، ص31; الروض الانف، ج5، ص439.
[115] . المغازى، ج1، ص229ـ230; مجمعالبیان، ج2، ص825.
[116]. تاریخ طبرى، ج2، ص62; دلائل النبوه، ج3، ص210.
[117]. المغازى، ج1، ص284; التفسیرالکبیر، ج9، ص36.
[118]. المغازى، ج1، ص232ـ233; المنتظم، ج2، ص266.
[119]. الکامل، ج2، ص154; تفسیر قمى، ج1، ص141.
[120]. السیرة النبویه، ابناسحاق، ص329; الروض الانف، ج5، ص435; السیرة النبویه، ابنهشام، ج3، ص94.
[121]. الطبقات، ج2، ص32; دلائل النبوه، ج3، ص310; روضالجنان، ج5، ص92.
[122]. السیرةالنبویه، ابنکثیر، ج2، ص342; جامعالبیان، مج3، ج4، ص149.
[123]. تاریخ طبرى، ج2، ص66; الکامل، ج2، ص156.
[124]. المغازى، ج1، ص237.
[125]. انساب الاشراف، ج1، ص394; الکامل، ج2، ص157.
[126]. السیرة النبویه، ابنکثیر، ج2، ص342; الکامل، ج2، ص155.
[127]. السیرة النبویه، ابنهشام، ج3، ص80; دلائل النبوه، ج3، ص265.
[128]. المغازى، ج1، ص240.
[129]. الکامل، ج2، ص154.
[130]. مجمع البیان، ج2، ص826.
[131]. دلائل النبوه، ج3، ص283; البدایة و النهایه، ج4، ص38.
[132]. تفسیر قمى، ج1، ص143.
[133]. مجمعالبیان،، ج2، ص826; الکامل، ج2، ص154.
[134]. السیرة النبویه، ابنکثیر، ج2، ص343; تاریخ طبرى، ج2، ص67; روضالجنان، ج5، ص94.
[135]. المغازى، ج1، ص250; تاریخ طبرى، ج2، ص67ـ68.
[136]. اسباب النزول، ص192.
[137]. السیرة النبویه، ابنهشام، ج3، ص94; الطبقات، ج2، ص36.
[138]. تاریخ طبرى، ج2، ص70; السیرة النبویه، ابنهشام، ج3، ص91.
[139]. دلائل النبوه، ج3، ص214; المغازى، ج1، ص249.
[140]. الطبقات، ج2، ص37; المغازى، ج1، ص249.
[141]. المغازى، ج1، ص249ـ250.
[142]. المغازى، ج1، ص270ـ271.
[143]. المغازى، ج1، ص269ـ270.
[144]. الکامل، ج2، ص160; مجمعالبیان، ج2، ص844.
[145]. السیر و المغازى، ص334; دلائل النبوه، ج3، ص213.