اعوذباللهمنالشیطانالرجیم، بسماللهالرحمنالرحیم. صلی الله علیک یا بقیة الله و السلام علیک یا روح الله ایها العبد الصالح المطیع لله و لرسوله و السلام علیک بجمیع شهدائک، الذین بذلوا مهجهم دون الحسین(ع) طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم، یا لیتنا کنّا معکم: کاش با شما بودیم. و نفوز معکم فوزا عظیما.
فرا رسیدن سالروز ولادت با سعادت قطب عالم امکان، امام زمین و زمان، حضرت بقیةالاعظم روحی و ارواح العالمین لترابه المقدمه الفداء حجتبن الحسن العسکری(عج) را به همه شما عاشقان و دوستداران آن امام تبریک عرض میکنم. در این کوتاه زمانی که بزرگواری و قدم رنجه کردید و با همه گرفتاریهایتان در این محفل خوب و انشاءالله به یاد ماندنی آمدید که به احمد بگویید اگرچه نشد آنگونه که باید از تو و همرزمان تو، از همّتت، از بهمن نجفی، از کاظم رستگارت، از علی موحّدت و... از زندههایشان از حاج منصورها و کوچکمحسنیها، آنگونه که شایسته و بایسته شأن است تقدیر به عمل بیاید، لکن احمدجان! این جماعت بعد از گذشت سه دهه هنوز حال و هوای تو و داستانِ در هاله غبار و ابهام تو را دنبال میکنند.
دوستان! احمد در دو سال شمشیر زدنش برای شما در زمینهای پر از غبار فتنه در کردستان، داستان پرشکوه و خاطرهانگیزی دارد. اینکه احمد شما، بروجردی شما، علی موحد شما چطور و با چه سیاست و کیاستی توانستند بیش از 10، 15 شهر را که در توطئه فتنهگران ـ خاصه آلسعود لعنةالله علیهم اجمعین ـ که انشاءالله به حق ولادت مولود این شب، خبر مرگ عبدالله سعودی و کل دار و دسته او و از هم پاشیدن کل سیستم آل یهود و آل سعود امروز به برکت صلوات بر محمد و آل محمد به گوش همه ما برسد. ـ استارت فتنه سال 88 از آنجا خورد و نسخهاش را در کنفرانس طائف برای ما پیچیدند، این که چگونه این دو سال را به صحت و عافیت و سلامت بیرون آمدید، یک مثنوی هفتاد من است که جایش اینجا نیست، یعنی درست است که آنها جنگاور بودند، اما آیا فقط با کشت و کشتار و تیرکشی و پاکسازی روستا به روستا و کشتار مردم اعم از انقلابی و ضدانقلابی میشود پاکسازی کرد و آنجا را تحویل خود مردم داد؟ مگر چنین چیزی میشود؟ رفقایش مسلح بودند و از هر جایی هم به آنها هجمه میشد. روستایی به تو کمین زده بود و تو میخواستی جواب بدهی و آنها را در آنجا خفه کنی که درس عبرتی بشود برای این که روستاهای دیگر به تو کمین نزنند. دل و جگر رفیقت هم بیرون ریخته بود و میآمدی که خمپاره بزنی و آن روستا و هر آنچه را که در آن است پاکسازی کنی، ولی او میگفت شلیک نکن.
میگفتی: حاج احمد! بگذار درسی بشود برای این مردمی که به ضد انقلاب کمک کردند و به آنها پر و بال دادند، میگفت: باید حواست جمع باشد. اگر تشخیص ندهی و دست به کشتار بزنی و خونی بناحق بریزد، فرقی با آنها نخواهیم داشت. تا کی میخواهیم در این تپهها بمانیم؟
جنگ با عراق که شروع شد، به روایتی 300 هزار و به روایتی 500 هزار نیروی نظامی و شبهنظامی در کردستان حضور داشتند. بر اساس مدلی که نیروهای حکومت مرکزی به آنجا رفتند، اگر میخواستند فقط دست به ماشه ببرند، اگر خونی بناحق میریخت که دیگر نمیشد جمعش کرد و نگهش داشت. میگفت تو باید بروی و بعداً کلید را تحویل خود مردم بدهی، باید به این مردم اعتماد کنی و لذا سازمان پیشمرگان مسلمان کرد تشکیل شد و بهرغم این که در میان آنها نیروهای نفوذی هم بودند، ولی باید به آنها اعتماد میشد. باید به آنها اعتماد میکردیم و میآوردیم و آموزش میدادیم.
کار خیلی بزرگی است. امروز یک نمونه خیلی کوچک آن را در سوریه میبینیم. حزب بعث سوری هم که حکومت دستش هست، میخواهد این کار را بکند، ولی نمیتواند، چون آموزههایش آموزههای محمد بروجردی به بچههایش نیست، فرماندههایش هم در قد و قواره احمد و همّت و ناصر کاظمی نیستند. باید تاریخ برای شما بنویسد که وقتی حاج احمد آمد و دید دختربچهای توی سطل زباله میگردد و در پاسخ به سئوال او میگوید پاسدارها پدرم را کشتهاند و ما هم گرسنهایم، چه کار کرد.
تاریخ باید برای تو بگوید که ناصر کاظمی با کسانی که درگیر بود و با همسر فرماندهی ضد انقلاب چه کرد. همه جای دنیا با زنِ باردار ضدانقلاب چه میکنند؟ تاریخ نوشت که ناصر کاظمی برای آن زن قابله آورد و بچه سالم به دنیا آمد. بعد طرف برای شوهرش نامه نوشت که تو که میگفتی این پاسدارها جانی هستند. من نمیدانم بعدش چه شد؟ در دو سال جنگ کردستان، دلاوریهای احمد یک طرف، برخورد و معاملهاش با مردم یک طرف، روزی که به او گفتند دیگر مأموریتت در مریوان تمام است و باید برای عملیات بزرگ بروی، قبل از این که او بیاید و بچهها را جمع کند، مردم انگار داشتند رسول و پیامبری را از دست میدادند. به او التماس کردند نرو. بروی تکلیف ما چه میشود؟
همانهایی که چند وقت پیش که به مریوان رفتیم، دومرتبه بوی احمد را استشمام کردند، آمدند و به پای این بچهها افتادند که چرا ما را رها کردید؟ یعنی شما در حکومت مرکزی باشید و دوباره دموکرات و کومله بشود معلم و مسئول آموزش و پرورش ما و ما به بچههایمان بگوییم بعد از سه دهه که از تأسیس جمهوری اسلامی گذشته، یک وقت سر کلاس از دهنشان نپرد که پدرشان پیشمرگ مسلمان بوده، چون او را میخورند و حذف میکنند! و این یعنی اوج مظلومیت نظام بعد از سه دهه.
جماعت! اوست و جنگاورانی که هر کدامشان یل سیستان بودند، یکی از آنها محسن وزوایی است، فاتح دو عملیات بازی دراز و فاتح بخشی از خاک امریکا، تسخیر لانه جاسوسی، یکی عباس ورامینی است، یکی کاظم رستگاری، یکی علی موحد، یکی علی بهمنی، یکی ناصر شیری، یکی میر علی اسکویی، یکی علی اکبر حاجیپور است... صف اندر صف! فتحالمبینی برای شما انجام داد که هر ساله پاس نمیداریم، به دلیل اشتباهی که رزمندهها کردند و در دوم فروردین، یعنی اوج سرمستی من در ایام عید، عملیات کردند و معمولاً هم در این رادیو تلویزیون غفلتزده ما، در دوم فروردین خبری از فتحالمبین عظیمی نیست که او برای شما 11000 اسیر ارمغان آورد و حسین کامل، داماد صدام حسین و عدنان سلمان السامرایی در خاطراتشان نقل میکنند 20 دقیقه تأخیر کرده بودند، صدام گیر میافتاد.
میگویند صدام داشت در قرارگاه آدمها را اعدام میکرد. یکی آمد و گفت: «قربان! یک خبر مهم». گفت: «برو بگذار این یکی را هم بزنم». گفت: «قربان! خیلی مهم است». او را آوردند قرارگاه سپاه چهارم، به او گفتند: «صدام! آن پرچمها را میبینی که دارد از آن دور میآیند؟ اسم آنها هست قوای محمداً رسول الله(ص). بیش از 20 دقیقه تأخیر کنی، تو را میاندازند داخل گونی.» السامرایی میگوید یک آمبولانس آمد، مجروحان را ریختند بیرون، صدام را انداختند داخل آن آمبولانس و فراریاش دادند، این یعنی احمدی که برای شما زده به عقبه دشمن وَ حَدَثَ ما حَدَثْ.
45 روز بعد برای شما عملیاتی کرد با عنوان الی بیتالمقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد. چهار مرحله نبرد بیامانی که امروز در کنار بخشی از شهدای آنها که در اینجا مأوا گرفتهاند، مراسم برگزار کردهایم، اگرچه سالگرد عملیات کربلای (1) هم هست که شهدایی در قد و قواره بهمن نجفی، باز از همرزمان و یاران احمد که پاسداشت او را هم در همین مراسم گرفتیم.
حَدَثَ ما حَدَثْ! فتح خرمشهر و آزادسازی 5000 کیلومتر و بیش از 19 هزار اسیر. 20 روز بعد اسرائیلیها زدند به جنوب لبنان و بخشی از خاک لبنان و فلسطین را اشغال کردند، حالا آمده بودند که نیل تا فرات را کامل کنند. شما هم از اولین روزهای انقلاب شعار دادید: « الیوم ایران؛ غداً فلسطین». داستان فلسطین یک چیز من درآوردی نیست که آقای موسوی و آقای کروبی بگویند حالا حالش را نداریم، فعلاً باید خودسازی کنیم و تا اطلاع ثانوی این صورت مسئله پاک! غلط کردید. شماها که نمیتوانید استراتژی نظام را تغییر بدهید. مبارزه با امپریالیسم و صهیونیسم و آزادسازی قبلهگاه اول جزو شعارهای ذاتی انقلاب اسلامی است و کسی حق ندارد اینها را منفک کند و بگوید جمهوری اسلامی الان در مرحلهای است که این شعارها تا اطلاع ثانوی پاک! آن دیگر اسمش انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی نیست، یک چیز من درآوردی جدیدی است.
به این مسئله توجه داشته باشید. ، این علمدار شما، بر اساس آن آرمان بزرگ در شرایطی که بیش از ده شهر و بیش از چندین هزار کیلومتر در اشغال دشمن بود، دو سپاه اسلام را از ارتش با عنوان قوای محمداً رسول الله(ص) به لبنان اعزام کرد. نکته همین جاست. همه توجه کنند. این چیزی است که به خاطر آن که درست انتقالش ندادهاند، در تاریخ ما تبدیل به نقاط ابهامبرانگیز شده است و خزعبلاتی را خودم با گوشهای خودم از رادیو تلویزیون شنیدم. آدمهایی که این واقعه را درست نقل نمیکنند و نویسندگانی که گیج و کلافهاند و درست تحقیق و تحلیل نکردهاند.
عزیزم! نمیشود دو یگان از این نظام که فرمانده کل قوای آن حضرت روحالله الموسوی الخمینی (ره) است، برود و فرمانده آن در جریان نباشد که دو یگان او در حساسترین مقطع تاریخی دارند میروند که در لبنان بجنگند! کاری ندارم که تاریخ چه بنویسد. شما باور میکنید که دو یگان رفته و بعداً به امام بگویند آقا! اینها رفتند و ممکن است در آنجا عملیات هم بکنند و شهید هم بدهند و حالا شما چه دستوری میفرمایید؟ رفتن ما به اذن روحالله بود و حکم مأموریت توسط آقاسیدعلی خامنهای صادر شد. احمد میگفت: «وقتی حکم را به من ابلاغ کردند، آقای محسن رضایی به من گفت: چه مأموریتی را در پیش داری؟ جواب دادم: آقای آقامحسن! شما فرماندهای و امر شما هم مطاع! ولی حکم مرا کس دیگری به من بگوید». برنامهریزی کردند و رفتند و آقاسیدعلی خامنهای را دیدند، آقا فرمودند: «مأموریت داری باید بروی در لبنان بجنگی»، احمد دیگر در میان زمین و آسمان بود. گفت: «خدا را شکر که آن چیزی که همیشه در عمق وجودم آرزو میکردم، اتفاق افتاد و من برای نبرد با اشقیالاشقیا انتخاب شدم». دیگر احمد در پوست خود نمیگنجید.
جماعت! تاریخ نوشت آمد و دومرتبه دوستانش را جمع کرد و در همین پادگان امام حسین(ع) برای ما اینگونه سخنرانی کرد که آهای بر و بچهها، ای همه کسانی که در کردستان با من بودید، دستتان درد نکند، خسته نباشید. آنهایی که در فتحالمبین با من بودید، اجر شما هم با سیدالشهدا(ع). ای آنهایی که در بیتالمقدس برای فتح خرمشهر با من بودید، خسته نباشید. اگر میخواهید در این مأموریت با من بیایید، باید یک مرتبه دیگر وصیتنامههایتان را پاکنویس کنید. ممکن است جنازههایتان هم برنگردد. «هر که دارد هوس کربلا بسمالله/ هر که دارد به سرش شور و نوا بسمالله».
با جمعی از جماعت ـ که معدود از زندههایشان در جمع شما هستند و غبطه میخوریم که خاطرات اینها هم باید بعد از مرگشان نوشته شود، چون ما معمولاً مردهپرست هستیم و تا زنده هستند کسی با اینها کاری ندارند ـ رفتند و در سوریه در جلسات متعدد با رفعت اسد، برادر ملعون و فراری حافظ اسد که الان به عنوان آلترناتیو در انگلستان، فرانسه یا قبرستان دیگری نگهش داشتهاند که اگر در فتنه حاضر در سوریه موفق شدند، بعداً او را بردارند و بیاورند و سر کار بگذارند، یک کرزای دیگر در آنجا، با احمد، همت و حاج منصور آقای عزیزمان که بعد از اینکه قرار بود آن سپاه برگردد، احمد نیابتش را در لبنان به ایشان داد، جلسات متعددی گذاشتند و درخواستهای زیادی از سوریها شد، ولی پای کار نیامدند.
در اینجا توجه بکنید. امامی که همه کشورهای عربی را تهییج کرده که کجایید؟ چرا خوابیدید؟ منتظر چه فرصتی هستید؟ چرا توی صحنه نمیآیید؟ اویی که همه را تهییج میکند، خودش آمادگی ندارد که یک گردان، یک تیپ، یک لشکر اعزام کند؟ پس فرستاده. از جهان اسلام چه کسانی آمدند؟ تاریخ چه نوشت؟ هیچ کدام از این کشورهای عربی، نه یک لشکر، نه یک تیپ، نه یک گردان نفرستادند الا قذافی که یک گردان به سوریه فرستاد که بهقدری درب و داغان و کلافه بود که همان شبهای اول وارد فاحشهخانهها شدند و آوازهشان در کل سوریه پیچید که اینها نیروهای ارتش انقلابی قذافی هستند و همان هفته اول عذرشان را خواستند. این هم از یک واحد کشور عربی که آمده بود آنجا که در لبنان پنجه در پنجه اسرائیل بیندازد!
از آن طرف سوریهایی که حاضر نبودند نه فشنگ بدهند، نه مهمات، نه آمبولانس بدهند و نه در یک قرارگاه مشترک برای عملیات مشترک بیایند و شرکت کنند. در چنین وضعیتی صیاد «رحمةاللهعلیه»، حسن باقری «رحمةاللهعلیه» و یک تیم کارشناسی آمد و وضعیت را دید. برگشتند خدمت حضرت روحالله و گفتند: امام! وضعیت این است. در شرایطی که خودمان جنگ داریم، به شلمچهای که یک ردیف مین هم نیست، یک تکان دیگر به خودمان بدهیم، میتوانیم برویم به بصره، منتهی یگان نداریم، آمادگی نداریم. وضعیت عقبهمان اینجور است. احمد و بر و بچههایش رفتهاند لبنان که در آنجا بجنگند، سوریها آمادگی ندارند که کمک کنند. مال این حرفها نیستند. سیستمشان برای این حرفها شکل نگرفته. خیانت جاسوسها در درونشان و... باعث شده که پای کار نیایند. اگر بخواهیم برویم و وارد عملیات بشویم، خرج میشویم، تمام میشویم. احمد و بر وب چههایش آن قدر جگر دارند که به دل دشمن بزنند، ولی عملیات بدون شهید و بدون اسیر، بدون کشته در میدان نمیشود و در دو مرحله از عملیات، همه اینها تمام میشوند.
فرمانده سالم و سلیم در چنین شرایطی باید چه حکمی کند؟ باید بگوید یک اشتباه کردیم و رفتیم یا حتی تصمیم گرفتیم و رفتیم. حالا برای اینکه آبرویمان نریزد، به بقیه بگوییم عملیات کنید و در آنجا تمام بشوید و فاتحهتان را بخوانیم؟ فرمانده سلیم درست تصمیم میگرد. اینجا و این مرحله را درست دارد میخواند و گفت این قوا باید برگردد. راه قدس از کربلا میگذرد. اگر قطره خونی در آنجا از بینی کسی ریخته شود، من به عهده نمیگیرم. بله، اینها را میخوانیم، ولی این وسط کار است. اولش را باید درست بگویی. وسط آن را هم فرمانده درست تشخیص داده. عقبنشینی بموقع هم از تاکتیکهای درست فرماندهی است.
اگرچه برگشتیم، ولی برنگشتیم. باز تاریخ چه نوشت؟ تاریخ نوشت که بخشی از بچههای احمد برگشتند. در آخرین روز که مصادف با 14 تیر بود، او هم باید برمیگشت، اما احمد همیشه این دیوانهبازیها را انجام میداد. آقا! برای چه داری به لبنان میروی؟ مگر امام نگفت برگردید؟ چرا داری به بیروت میروی؟ میگوید اسرائیلیها آمدهاند و دارند سفارت ما را اشغال میکنند و توی سفارت مدارک و اسنادی هست که نباید به دست دشمن بیافتد. تو چرا حرص و جوشش را میخوری؟ پول و دلار و یوروی آن را دارد سفیر در لبنان میگیرد. خبر مرگش بگذار خودش خط را نگه دارد. تو مگر باید محافظ سفارتخانه باشی؟ میگوید فرقی نمیکند. کیان مسلمین است. آبروی ماست. سفارتخانهاش با مقر سپاهش در مریوان فرق نمیکند. آنجا را هم بگیرند آبروی نظام جمهوری اسلامی میرود، یک سنگر را هم در خط بگیرند، باز آبروی نظام میرود. باید خودش را برساند به آنجا که چه بکند! و رفت و حَدَثَ ما حَدَثْ.
در جاده طرابلس با بودن کاظم اخوان، فرمانده عملیات جنگهای نامنظم ستاد چمران، تقی رستگار مقدم از یاران صدیق حاج احمد که از اول جنگ با او بوده و عزیزم سید موسوی نفر دوم سفارت ما با همدیگر در یک خودرو... این حادثه در حاجز باربره پیش آمد. فالانژها آنها را میگیرند. یک مدت دستشان است، بعد از 15، 20 روز یا 40 روز تحویل میدهند. آخرین اسرا احمد را در زندان خیام دیدهاند. یک ماهی در آنجا بود و بعد تحویل اسرائیلیها میشود. آخرین اخبار فلسطینیها در زندان از او خبر آوردهاند و دیگر از آنها خبری نیست. این که «خواب دیدهام احمد شهید شده، قبلاً به من گفته بود که توی این مسیر کشته میشوم، مگر میشود احمد اسیر شده باشد، او آدمی نیست که اسیر بشود، هر جایی را به هم میریخت، یک ملوان زبل بود دو تا اسفناج میانداخت بالا و چه کار میکرد»، همه اینها خواب و رؤیاست برادرها! باید بر اساس اطلاعات صحبت کرد. هیچ شخصی، هیچ سازمانی، هیچ نهادی به شکل سهوی یا عمدی حق ندارد با پیشوند شهید از احمد متوسلیان نام ببرد، اگرچه آنها شهید زنده هستند.
ما در برابر به کار بردن این لفظ که شهید شد و تمام شد و پرونده را جمع کنید، میایستیم و موضع میگیریم. باید آن قدر غیرت و شرف داشته باشید که حداقل از اسرائیلیها یاد بگیرید که یک خلبان پیزوری متجاوز به اسم رون آراد را که به لبنان تجاوز کرده، حزبالله زده طیارهاش را انداخته و خلبانش سقوط کرده، هنوز که هنوز است اسرائیلیها میگویند دست شما ایرانیهاست، باید جواب بدهید! هر اسرائیلی موظف است شمع روشن کند که امروز فارغالتحصیل شد، امروز مصاحبه کرد، امروز... یک جریان متجاوز و بیخود را زنده نگه میدارند، بعد خاک بر سر ما کنند. خاتمی! هاشمی! توی این مملکت سه دهه است که این قضیه پیش آمده. حداقل با پرونده به این خوبی بازی سیاسی کن، مطالبه داشته باش. مطالبه نداشتند. زمان احمدینژاد در چهار سال اول که موتور پرانرژیش کار میکرد، مطالباتی مطرح شد و دیدید که لبنانیها 4 صبح، بچه به بغل در شارع المزار به خاطر شماها کف خیابان بودند.
برگشتیم، اما برنگشتیم. بچههایش یک اردوگاه زدند و شیربچههایی که به دست چمران و امام موسی صدر پرورش پیدا کرده بودند، آمدند پیش بچههای احمد، یکیشان شد سیدعباس موسوی! یکیشان شد حاج رضوان معروف به عماد مغنیه که خواب اسرائیل را از چشمش ربود. وقتی ترورش کردند، اسرائیلیها گفتند امشب راحت خوابیدیم. یک شیربچه دیگرش سیدحسن نصرالله «حفظهاللهتعالیعلیه». دشمنانتان برایتان اینها را نوشتهاند. پرونده شما مفتوح است. یکی از چیزهایی که میگویند تروریستپرور هستید، مال این است که احمد و بروبچههایش اینها را پرورش دادند که در جنگ 33 روزه در لبنان و 22 روزه در غزه، دنیا را به هم ریختند. پس باید افتخار کنیم که این احمد ماست و این آثار و تبعات اوست.
اما احمدجان! یار من! «یوسف! نیا! اینجا کسی یعقوب نیست/ لحظهای چشمانشان از دوریت مرطوب نیست/ ای گل زیبای من از غربتت اشکی نریز؟ نازنین اینجا خدا هم پیششان محبوب نیست».
احمدجان! از من میپرسی خودم به شخصه دعا میکنم اگر در زندان هستی، نیائی. پس برای چه مراسم گرفتهاید؟ شما او را نمیشناسید، ولی من یک برهه زمانی کوچکی با او زندگی کردهام. حاج منصور با او زندگی کرده و اخلاقش را و دیوانهبازیهایش را میداند. اگر بیاید، اتفاقی را که در فرودگاه میافتد برایتان میگویم. در عملیات بیتالمقدس که مجروح شد، یک عصا دستش بود.
احتمالاً آن عصا هنوز دستش هست. سن چقدر؟ هفتاد و خردهای. چشمش درست نمیبیند. او را توی فرودگاه آوردهاند، من و منصور رفتهایم و زیر یک خم او را گرفتهایم. چشمش یکخردهای میبیند. اولین سئوالی که میکند میپرسد: آقامنصور! کی مرا به فرودگاه جمهوری اسلامی میبرید؟ میگویم: احمدجان! این فرودگاه جمهوری اسلامی است دیگر! میگوید شوخی نکن. چهجوری فرودگاه جمهوری اسلامی است؟ پس اینها کی هستند؟ این قد و قوارهها چی هستند؟ این تابلوها چی هستند؟ نگاه که میکنی میبینی همه خارجکی است! خودروی chairman گذاشتهاند وسط فرودگاه و همه دارند به عنوان الگو و اسوه دورش طواف میکنند!
توی فرودگاه شهر خودش و زادگاه خودش ای دریغ از یک عکس یا یک تمثال از او.بنرهای شصتاد متری هست که نوشته فقط شلنگ ما را بخرید. شلنگ ما پاره نمیشود. کاسه توالت چینی یزد! اینها ارزش هستند. یزد سالار داشته از دست داده، طوری نیست. در ورودی شهر یزد به عنوان شهر سنتی و سوپر حزباللهی این چیزها مهم نیست، کاسه توالت چینی مهم است.
احمدجان! اینجا خودش است. اگر احمد بتواند یکی از آن چکهای آبدارِ محض رضای خدایش را میزند توی گوشم یا عصایش را بلند میکند و میزند توی فرق سرم. اگر عصایش چینی باشد دو تکه میشود، اما اگر اصل باشد، قطعاً فرق سر من دو تکه میشود!
از فردایی هم که توی این مملکت بیاید، هر روز یک جا دعوا راه میاندازد. امروز باید برود دانشگاه آزاد و بگوید: تو این بر و بچهها را پرورش دادی که این ریختی کف خیابانها هستند و دعوا! پس فردا جلوی در سیستم قضائی! آقا بس است، جمع کن این بساط ک.گ، د.م، ﻫ.ر. ح.خ را. پس کی میخواهی چهار تایشان را بگذاری سینه دیوار؟ نمیتوانی، خودمان حکم را اجرا کنیم و باز دعوا! پس فردا جلوی در خود سپاه! پس این بچههای مرا کی آموزش میدهید؟ به من کی نیرو میدهید توی بحرین بجنگم؟ پس چرا مسامحه میکنید؟ خلاصه هر روز دعواست. نیروهای آموزشدیده من کجا هستند؟ بچههای من کجا هستند؟ چرا آموزششان نمیدهید؟ چرا فشنگ نمیدهید؟ هر روز دعوا! صدا و سیما که دیگر هیچ! صدا و سیمایی که صبح جمعهاش در هفته گذشته سه تصنیف فواحش را عیناً بدون واوی کم و زیاد خواند، من دیوانه گوش میدهم و میگویم خاک بر سرم! چقدر خوب شد پسرم هایده را در آن مقطع درک نکرد! ولی این دارد خود تصنیفش را میخواند.
اگر من مسامحهگر هستم، احمد اگر بود کافه را به هم نمیریخت؟ بیاید به هم نمیریزد؟ سه سال پیش پدرش حاج غلامحسین از دنیا رفت. جنازه داشت میرفت، محمود احمدینژاد هم پشت سرش. گفتم: «جنازه را بگذارید زمین» و رفتم بالای چهارپایه، گفتم: «دستتان درد نکند، انرژی هستهای درست کردید. خدا پدرتان را بیامرزد. تیم قبلی داشتند همه چیز را میفروختند، شما آمدی احیا کردی. ماحصلش شد این اقتدار. انجمن رویان زدی، یک قطره میریزی، ده هزار تا گوسفند یک اندازه پشمالوی سه کله بیرون میآید. تولید مثل انواع و اقسام حشرات و خزندهها و جانورها. حاجغلامحسین! من همیشه خجالت میکشیدم از تو این سئوال را بپرسم، اما الان جلوی آقای رئیسجمهور و جلوی این جماعت میپرسم، چون توی دلم مانده. ای کاش میشد از تو پرسید که حاجغلامحسین! فرمول تولید بچه شیر چیست؟»
ولی مگر نظام دیوانه است بخواهد لنگه احمد تولید کند؟ امثال او تولید بشوند، هر روز در مملکت دعواست، همه جا دعواست، توی صف تاکسی، توی اتوبوس و... مگر آنها مثل من مسامحه میکنند و میگویند دست نگه دار، این که نمیشود هر روز دعوا کنیم؟ خسته شدیم بابا! ولش کن! آخرش هم خدای نکرده خسته بشویم و بگوییم همهاش مال شما. خاک بر سرمان اگر این کار را بکنیم که شماها نکردید. توی 9 دی هم نکردید. باریکلا به همه شماها! آمدید بیرون و کف خیابان مطالباتتان را داد زدید و اسفالتشان کردید، اما کار تمام نشد.
احمد! اگر تو بودی فتنه 88 قطعاً 8 ماه طول نمیکشید. بریزند توی خیابان و آبرو و ناموس امام و نظام و همه را ببرند؟ تو بودی با بر و بچههایت همهشان را میکشیدی زیر و بر اساس مدل عملیاتهایت به عقبهشان میزدی و رأس فتنهگرها را جمع میکردی. چیزی که اتفاق نیفتاد. دومرتبه جان گرفتهاند و کُری میخوانند و دارند هارت و پورت میکنند. ما میآییم! باشد تا بیایید! میگذاریم دومرتبه بیایید!
به دلیل این که احمد نبود، نتوانستیم عقبه را ببندیم و بعد دومرتبه مارمولکها و جرثومههای فساد در مراکز اقتصادی، در مراکز سیاسی، در مراکز نظامی دارند وول میخورند و زِرت و پِرت میکنند.
احمد! «این قوم جهاد کرده آخر، سر باخت/ سر باخت ولی پی زر و زیور باخت» احمد! «این دور، دور بیتمکینی است/ در اصغر نباخت در اکبر باخت» اما احمدجان! سه دهه گذشت. این جماعت همه جا توی تبریز و یزد برایت مراسم گرفتند. کسی باور نمیکرد. حاج بخشیها در مقطعی برایت نعره زدند و با همه سختیها خط را تا اینجا نگه داشتند.
خدا کند که نیایی، خدا کند که نیایی
«ای دل بشارت میدهم خوش روزگاری میرسد/ یا درد و غم طی میشود یا شهریاری میرسد/ ای منتظر غمگین مشو، قدری تحمل بیشتر»
اسرائیلیها تحمل دارند. سه دهه که هیچ، شصت دهه نگهش میدارند تا سرِ وقتش معامله کنند. صبر آنها زیاد است. برنامهریزی میکنند.
«ای منتظر غمگین مشو، قدری تحمل بیشتر/ گردی به پا شد در افق، گویی سواری میرسد».